سلام
یه قانونی هست در ریاضی که میگه دو تا خط موازی هیچ گاه بهم نمی رسن مگر در بینهایت. این حقیقت داره مثل دو تا عاشق و معشوق واقعیه که هیچگاه توی این دنیای حقیقی بهم نمی رسن مگر توی یه دنیای دیگه! اگه حوصله شو دارین بذارین تعریف کنم.
دختر عموم بود. توی یه شهر دیگه زندگی می کردن. از همون بچگی دوسش داشتم اما اون زمان یه احساس کودکانه بود. حس واقعیم از زمانی شروع شد که؛
ستاره (اسم فرضی) سال سوم راهنمایی بود. زمان ازدواج من هم بود خونوادم دخترهای زیادی را بهم معرفی می کردن ولی من به بهانه های مختلف رد می کردم. هیچ کسی از درون من خبر نداشت ولی همه ش تعجب می کردن چرا اون همه دختر با بهترین موقعیت ها رد می کنم، راستش فکر می کردن من یه ایراد جسمی دارم، ولی نمیشد مطرح کنم بگم که به ستاره علاقه دارم چون هم درس می خوند و هم اینکه سیزده سال از من کوچکتر بود.
ولی من اطمینان داشتم اون مال منه. خیلی وقت ها به بهانه ستاره می رفتم خونه شون. خیلی با هم صمیمی بودیم حرف می زدیم احترام خاصی برای همدیگه قائل بودیم در عین حال با همدیگه محترمانه شوخی می کردیم، خونوادش هم می دونستن ولی اصلا برخورد بد نداشتن یعنی اصلا فکرش را هم نمی کردن که من به دخترشون حس دارم، راستش اصلا خود ستاره هم اصلا باور نمی کرد روزی خودش گرفتارم میشه!
بعضی وقت ها به شوخی بهم می گفت زود خودت رو برسون بابام دختر برات پیدا کرده و یه خنده می کرد منو بیشتر اتیش می زد.
سه سال صبر کردم درسش تموم بشه. شاید نامردی باشه ولی روزی که شنیدم کنکور رد شده از خوشحالی قند توو دلم آب شد، گفتم الان دیگه وقتشه اگه مطرح نمی کردم دیوونه میشدم، دل را زدم به دریا و مطرح کردم. خونوادم تعجب می کردن ولی مخالف شدید هم بودن. ستاره هم وقتی شنیده بود خودش هم از تعجب شاخ در آورده بود ولی جالب اینجا بود که از بین اون همه خاستگار به من اجازه داده بود بریم خونه شون خاستگاری، این را خونوادش گفتن.
گویا حس ستاره هم نسبت به من کم کم داشت تازه بیدار میشد. خلاصه رفتیم خواستگاری و من و ستاره این بار خیلی جدی با هم حرف زدیم. حالا بگذریم که چه چیزهایی گفته شد. خلاصه جواب رد بهم داد گفت میخوام سال بعد برای کنکور شرکت کنم برم دانشگاه ادامه تحصیل بدم.
ولی من می دونستم این جواب منفیش قطعی نیست. سال بعد قبول شد. سه سال هم دانشگاه داشت درس می خوند. توی این مدت بیش از صد بار ازش خاستگاری کردم و از طریق آدم های مختلف بهش پیام دادم اما هر دفعه به بهانه های مختلف رد می کردن.
دیگه طوری شده بود که این بار همه اقوام و طایفه ماجرای عشق منو به ستاره می دونستن. دیگه مضحکه و زنگ تفریح مجالس شده بودم.ولی برام مهم نبود از اینکه قراره ستاره یه روزی مال من باشه خوشحال بودم که رسوای ستارم.
یه ضرب المثل قدیمی میگه یه سیب را اگه هوا بندازی صد تا چرخ می خوره تا بیاد زمین. انگار همه چی روزگار دست به دست هم داده بودن تا یه اتفاق عجیب بیفته.
یه روز خواهرم بهم گفت دیگه به ستاره فکر نکن نکن اون خاستگار داره جوابش هم مثبت بوده، داره ازدواج می کنه تو هم به فکر خودت باش. یه دختر بهم معرفی کرد استاد دانشگاه بود جواب مثبت هم داده بود.
موقعیتش عالی بود، از سرم هم زیادی بود، ولی من پول و موقعیت و شغل و هیچی برام مهم نبود فقط خود ستاره برام مهم بود. راستش دیگه از این وضع خسته شده بودم دیگه از عشق ستاره داشتم نا امید می شدم کم کم داشتم فراموشش می کردم ولی با این حال نخواستم نامردی کنم و بعدا پشیمون بشم، از طرف یه آدم معتمد بهش یه پیام کاملا جدی دادم گفتم سنم داره بالا می ره تا قبل سال جدید ازدواج می کنم این آخرین پیامم هست که دارم بهت می دم ،اگه پای من هستی به نام خدا ،اگرم نیستی خدا نگهدارت باشه هر کسی را که انتخاب کردی برات آرزوی خوشبختی می کنم.
انگار همه چی دست به دست هم داده بود که روزگار تسلیم ما بشه. بعد از هفت سال بعد از اون همه کش و قوس، آخرش یه دفعه و یهویی بهش رسیدم! همون روز خاستگاری رفتیم و شب هم نامزد شدیم.
جشن نامزدی مون هم واقعا مظلومانه بود. با اینکه از لحاظ مالی وضعم بد نبود اما اونقدر ساده بود مثه دو تا بچه بی سرپرست مهمونی برگزار شد. نیمی از اعضای خونوادم و خیلی از اعضای فامیل های نزدیک که حضورشون الزامی بود حضور نداشتن! ولی با این حال خوشحال بودم که بعد از سال ها ستاره ی آسمونم برام سو سو می زنه.
بهش قول دادم عقد و عروسی را مفصل می گیریم. روز بعد خبر نامزدی مون مثه بمب توی فامیل منفجر شد! خیلی ها بهمون تبریک گفتن خیلی هام قطع رابطه کردن. از همون روز مشکلات مون شروع شد. من و ستاره شرایط زندگی مون خیلی سخت بود ولی مشکلی با هم نداشتیم قول داده بودیم با همدیگه سختی ها را تحمل کنیم. مشکل ما دیگران بودن که سنگ اندازی می کردن ستاره کم تجربه بود با حرف های نا امید کننده آزارش می دادن.
مشکل ما این بود کسی روی دیدن بهم رسیدن ما را نداشت، انگار من و ستاره جای دیگران را تنگ کرده بودیم. کسی ما را دوست نداشت. یه ماه نامزد بودیم. ولی ای کاش هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد. میگفت منو وابسته خودت کردی ولی من بیشتر وابسته اش شده بودم. چون تا حالا نتونستم یه لحظه فراموشش کنم.
روزی حداقل دو بار به همدیگه زنگ می زدیم. خیلی شب ها که تنها می شدیم اونقدر پیامک بازی می کردیم و حرف می زدیم که متوجه گذر زمان نبودیم وقتی متوجه می شدیم سپیده صبح زده بود! بعضی وقتا خیلی خسته بودم ازش می خواستم برام بخونه. هنوز صدای لالایی هاش تو گوشمه.
من دو روز برای کاری شهر دیگه ای رفته بودم. تمام مقدمات و کارهای عقد را انجام داده بودیم و قرار شد برگردم عقد کنیم. تووی این مدت هر چی پیام بهش می دادم جواب نمی داد. وقتی برگشتم عمه ام بهم زنگ زد گفت فردا عقد انجام نمیشه. خونواده عموت میخان بیان قرار داد را فسخ کنن و همه چیز رو پس بیارن، انتظارش را داشته باش! شوکه شده بودم از همه چی بی خبر.
تازه متوجه شده بودم بخاطر یه دعوای ساده ی خانوادگی همه چی میخاد تموم بشه. تووی همین احوال ستاره پیام فرستاد دیگه هیچ راهی نمونده منو از دست دادی.
در جوابش نوشتم نشون یادگاری رو که خیلی دوسش داشتیم پیش خودت نگه دار، روز خداحافظی با دستای خودت بیار بذار زیر سرم. تو عمرم را کوتاه کردی من بدون تو یه سال دوام نمیارم.
روز بعد اومدن، خونه زن داییم که خیلی هم مهربون و دلسوزه جمع شدیم. بیش از سی نفر بودن . تمام ریش سفیدها و بزرگان فامیل را رو انداخته بودم جمع کرده بودم که بیان واسطه بشن. قبلش جلوی همه دست و پای پدر و مادرش را بوسیدم التماس شون کردم زندگی مون را خراب نکنن.
چندین ساعت مجلس طول کشید. بلند کردن صدا ،قهر، دعوا، گله همه چی داشت. دعوای دیگران با همدیگه بود ولی من و ستاره جز دوست داشتن دعوایی با هم نداشتیم . ما دو تا چوب سوخته دیگران بودیم. بر خلاف زنها که گریه کردن را دوست دارن مردها دوست ندارن کسی اشک هاشون را ببینه. ولی من بی اختیار اشک هام سرازیر میشد چون می دیدم چه جوری زندگیم داره نابود میشه. اونم همین طور چشماش خیس بود.
زن دایی ها رو می دیدم که اشک می ریختن. اما انگار قلب بعضی ها از سنگ سخت تر و از یخ سردتر بود! مادرش تمام هدایا را آورد ریخت روی میز تا ازشون عکس بگیرن که یه وقت دیگران نگن چیزیش کم شده . هر چند که دیگه هیچ کدوم شون برای من ارزشی نداشت. نشون یادگاری را دیدم داخل وسایل بود. با اشاره بهش گفتم چرا دروغ گفتی چرا پس اوردی؟ منظورم را فهمید سری تکان داد به نشونه منفی. بعدا شنیدم مادرش به زور اونو از دستش بیرون اورده! یواشکی توی گوش زن داییم گفتم بهش بگو ستاره با دستای خودش نشون یادگاری را برام بیاره.
اما انگار کینه توزی مادرش تمومی نداشت . نذاشت، اومد ستاره را از اتاق بیرون کرد. منم تمام هدایا را خورد کردم! اون ها آرزوهای بر باد رفته من بود.
بحث بالا گرفته بود. ناگهان یکی از ریش سفیدها که از همه داناتر بود گفت برید دختره را بیارید اگه راضی بود هیچ کسی از خانواده ها حق دخالت نداره. امید تو دلم روشن شد. آخه به جواب ستاره مطمئن بودم همیشه بهم می گفت تا آخرین لحظه پشتت وای میستم میخوای امتحانم کن. آره.
الان سخت ترین امتحان بود، یقین داشتم قبول میشه، ولی مادرش اجازه نداد. دوباره از پیرمرد دانا خواستم پافشاری کنه. این بار زن های فامیل پشتم را گرفتن رفتن ستاره را برای جواب بیارن. اما مادرش هم باهاشون رفت داخل اتاقی که ستاره رفته بود. مادرش اصلا قصد دشمنی کهنه خانوادگی را فراموش کنه. ستاره را آوردن، نشست روی مبل. مجلس کاملا ساکت شد.
پیرمرد گفت آیا به این ازدواج راضی هستی؟ سه بار هم این سوال را تکرار کرد. ستاره سرش را بلند کرد در حالی که چشماش پر از اشک بود توو چشمام نگاه کرد منم لبخند آرومی زدم خیالم از بابت جوابش راحت بود.
اما در کمال ناباوری گفت دیگه نمیخوامش، تن به این ازدواج نمیدم. بلافاصله خانواده هامون بلند شدن همدیگه را بغل کردن و روبوسی و مجلس صلح و آشتی برقرار شد. دست آخر هم رفتن شیرینی آوردن و من و ستاره را مجبور کردن شیرینی آشتی کنون دو خونواده را بخوریم. اما شیرینی جدایی کنون من و ستاره بود.
من نخوردم. اما به اجبار ستاره شیرینی را گذاشت دهنش. اشک از روی گونه هاش سرازیر شد روی شیرینی ریخت یه گاز کوچیک زد و بقیه را بر گردوند داخل بشقاب. دوباره تووی گوش زنداییم که کنارم نشسته بود گفتم اون تیکه شیرینی ستاره را برام بیاره طوری که مادرش نفهمه! زن داییم رفت تیکه شیرینی را آورد ولی ستاره منظورم را فهمید. وقتی شیرینی را خوردم ستاره نتونست جلوی هق هق گریه هاش رو بگیره از اتاق مجلس بیرون رفت. آخه شیرینی خوردن هامون همش خاطرات خنده دار بود. اون شیرینی خیلی دوست داشت هر وقت بیرون می رفتیم هر دفعه سر شیرینی یه اتفاق شیرین می افتاد. بعدش هم هر دونه شیرینی که می خوردیم یه گاز کوچیک می زد بعد تیکه بزرگه را دهن من می ذاشت.
خلاصه مجلس برای همه به خیر و خوشی تموم شد .
به بهای جدایی من و ستاره. همه خداحافظی کردن از همدیگه ولی ستاره من دیگه برای خداحافظی نیومد. از خونه که اومدم بیرون وقتی رفتم داخل ماشین نشستم دیدم ستاره پشت پنجره نگاهم می کرد. روسریش رو گاز گرفته بود با دست دیگه ش روی قلبش مشت می زد. بعدها شنیدم مادرش تهدیدش کرده بود اگه در جواب پیرمرد مثبت بگه دیگه مادرش را نخواهد دید!
از این موضوع چندین ماهه که می گذره هر چند خودم را را با کار مشغول می کنم اما نمیتونم با این موضوع کنار بیام هر روز بدتر میشم. گاهی وقت ها آرزو می کردم ای کاش آدم ضعیف و بی اراده ای بودم خودم را راحت می کردم ولی بازم نمی تونم.
شکست زیاد داشتم شکست تحصیلی، شغل، غم از دست دادن عزیز، غربت، ورشکستگی، زندون و ... ولی این یکی سخت ترین شکستم بود آخر خط همین جاست. شاید بگین بذار دست خدا خودش همه چی را درست می کنه. اما دیگه درست نمیشه تنها راه حلش مرگ منه. پل شکسته دیگه برگشت نداره.
برای اینکه ستاره برخلاف میلش به اجبار خونوادش به عقد پسر داییش در اومد.
از اینکه حوصله به خرج دادین مطلبم را خوندین ممنونم. ولی خاهش می کنم به حرمت دلهای شکسته برام دعا کنین. فقط یه دعا برام بکنین. شاید خدا روی شما را زمین نندازه. از خدا بخوایین هر چه زودتر فرشته مرگ را برام بفرسته. تنها چیزی که بهم آرامش خواهد داد خاک خواهد بود.(مشاوره برتر)
منم براتون دعا می کنم عاقبت بخیر بشید همگی
ازدواج به اجبار خانواده, شکست عشقی , شکست عشقی پسران