سلام،

دختری ۱۹ ساله هستم. دو خواهر بزرگتر دارم. پدر و مادر من با هم اختلاف دارند که وقتی من بین حدود ۷ تا ۹ سال بودم این اختلاف اوج گرفت (طلاق و ...) ولی کم کم آرامش خانه برگشت اما هنوز هم اختلاف دارند؛ اما سعی میکنند به خاطر ما چیزی نگن.

خلاصه مادر من به شدت سختی کشیده خیلی ... (چون یکی از خواهرانم هم خیلی مامانم ذو اذیت میکنه و کلا از بچه هم شانس نیاورده) برای ما هم دلسوز بوده همیشه. مادرم واقعا کم نذاشته برامون؛ تو سخت ترین شرایط زندگیش نذاشته ما احساس بدی داشته باشیم. خیلی صبوره بعضی وقت ها، شاید فقط ۳ بار اشک رو دیدم تو چشماش، اما هیچ وقت گریه نکرده، داد نزده، خیلی مظلومه خیلی ...)

من اهداف زیادی تو زندگیم دارم، اما متاسفاته به شدت به خانواده به خصوص مادرم وابسته ام، وقتی خونه هستش حالم خوبه. وقتی به من زنگ میزنه یا پیام میده، غذا برام میاره یا حتی وقتی میخنده‌... ذوق میکنم و خوش حال میشم،  واقعا احساس میکنم عاشقانه دوسش دارم‌‌.

دوست دارم کنارش بخوابم و فقط نگاهش کنم، مثل یه عاشق، دلم میخواد همیشه با خانواده ام باشم تا بعدا حسرت این روزها رو نخورم، دلم میخواد انقدر کنارش باشم و ببینمش که بعدا حسرت نخورم، بعضی شب ها از ترس اینکه از دستش بدم گریه میکنم.‌ (بدتر از همه به خودش هم نمیرسه منو دیوونه میکنه).

دلم میخواد تمام زحماتش رو جبران کنم و به آرزوهاش برسونمش‌، دلم میخواد احساس خوشبختی بکنه و حسرت زندگی دیگران رو نخوره. دلم میخواد مهاجرت کنم ولی وفتی فکر میکنم از خانواده باید دور بشم از فکرش منصرف میشم و میگم این سال ها فقط باید پیش شون باشم تا حسرت نخورم ...

یا میگم مهاجرت با خانواده انجام بدم که این بشه که خیلی خوبه ولی یکی این ها رو راضی کنه و ...، مادرم اصلا به خودش نمیرسه، کل حقوقش رو برای ما میذاره، وقتی یاد اون همه سختی میافتم که کشیده برای ما دلم آتیش میگیره میخوام خودم رو بکشم .‌‌.. 

خانواده خوبی هم نداره، سال بره ماه بره به زور زنگ میزنن بهش. البته پدرم هم بهتر از قبله ولی خوب اذیت های غیر مستقیم داره که حرص آدم رو در میاره، میدونم این اخلاقم نادرسته و باید اصلاح بشه اما فقط به یک دلیل این طوریم، که بعدا حسرت این روز ها رو نخورم.

میدونم دچار افسردگی و اختلال اضطراب شدم (نا امیدی، خواب زیاد، استرس و نگرانی، به فکر مرگ بودن، بی انگیزه بودن)

میخوام زندگی خودم رو بسازم، میخوام همون زندگی رویاهام رو بسازم اما میترسم، نکنه مامان و بابام رو از دست بدم، نکنه ...؟، نمیخوام پز بدم یا هر چیز دیگه (پپسی باز کنم!) ولی میدونم دختر با استعدادیم، و قبلا خیلی عاقل بودم طوری که همه میگفتن عقلش از سنش بیشتره و ...

اما الان بدم میاد از خودم، دوستم دارم شاد باشم و مستقل و ...، اما به چیزی مانع این احساسات میشه...، تنها دلیلم هم اینه بعدا حسرت بودن با پدر و مادرم رو نخورم (میدونم تفکر اشتباهیه)، چیکار کنم من؟، دوست دارم مستقل باشم میدونم این همه  آدم از خانواده دورن، یا از دست دادن شون، به همین علت میخوام وقتم رو باهاشون بگذرونم.

میدونم تفکرم اشتباهه اما نمیتونم این بند ناف احساسی رو ببرم، اگر میدونستم مادرم به فکر خودشه باز یه کم خیالم راحت بود اما ...، به خودشم گفتم این موضوع رو ولی الکی میگه باشه، چیکار کنم من؟ ( برتر)

ممنون میشم کمکم کنید.

 

 

کنترل فکر