سلام

دختری هستم ۳۳ ساله و مجرد، تحصیلات لیسانس دارم و تا چهار سال پیش شاغل بودم، الان چهار ساله که بیکارم و با پس اندازی که دارم برای هزینه های شخصیم دستم رو جلو بابام دراز نمیکنم ، خانواده پرجمعیتی دارم یه تعداد از برادر خواهرام ازدواج کردن، منو دو تای دیگه مجردیم که بزرگترین شون منم که مجرد بودنم باعث شده خانواده م هم دیگه ازم خسته بشن و گاها با تیکه هاشون دلم رو بشکنن.

مشکل تنهایی و درک نشدن و بی هدفی به حدی داره این روزها آزارم میده که فکر احمقانه ترین کار ممکن یعنی خودکشی برای خلاصی از این پوچی بارهای بار تو ذهنم میاد و هر بار به عاقبت کار که فکر میکنم و میبینم منی که پاک زندگی گردم حقم نیست با خودکشی حرف های بی پایه و اساس پشت سرم گفته بشه و آبروی خانواده م رو هم ببرم منصرف میشم.

خواستگارهای متعددی داشتم تا این سن که بنا به قسمت جور نشده، یا من نپسندیدم یا بالاخره خواستگارها نپسندیدن که البته بیشتر از طرف من بوده، بخاطر مشکل پسند بودنم که به قیافه و تیپ و خیلی از ملاک های در سطح خودم خیلی اهمیت میدادم، از نظر ظاهری تو رده بندی خوشگل ها هستم که ای کاش نبودم، که باعث شده هر کی منو میبینه با تعجب میگه چطور میشه که تو تا الان مجرد موندی؟

خیلی ها فکر میکنن لابد عاشق فرد خاصی هستم که تا الان ازدواج نکردم که  متاسفانه عشق رو تجربه نکردم اما خیلی ها عاشقم بودن تو اقوام و آشناها که پدرم اجازه نداد حتی پاشون رو تو خونه ما بذارن، تو این شهر کوچیکی هم که ما زندگی میکنیم واقعا شرایط کاری افتضاحه و جز کارمندی برای خانم جماعت کارهای درخور پیدا نمیشه و فروشندگی و منشی گری و این قسم کارها هست که من به غرورم بر میخوره و از نظر مالی هم نیازی ندارم به این مدل کارها و اجازه پیدا کردن کار تو شهرهای دیگه رو هم ندارم.

از نظر آزادی هم که یه جوری ما رو بار آوردن و یادمون دادن که تنهایی هیچ جا نمیریم به جز موارد استثنا که البته من مشکلی با این چیزها ندارم، فقط این ها رو گفتم که بدونید برای بیرون رفتن و خیلی چیزهای دیگه محدودیت دارم، دلم میخواد ازدواج کنم و زندگی خودم رو داشته باشم خسته شدم از کدبانوی خونه بابام بودن که خواهر برادرهام با خانواده هاشون میان میریزن و میپاشن و میرن و مامانم هم فکر میکنه من کزت هستم و وظیفه هست جور کش همه باشم، آخرش هم یه تشکر از آدم نمیکنن و واقعا آسایشی ندارم از دست شون.

دوست دارم هنرهام و مهربونیم رو همه تو خونه زندگی خودم پیاده کنم، اما حیف و واقعیت اینه من خودم رو خیلی دست بالا گرفتم و مشکل پسندیم  کار دستم داد و الان تنهایی نصبیم شده از سه ماه پیش که آخرین خواستگارم که ۳ سال از خودم کوچیکتر بود دیگه خواستگاری نداشتم، مطالبی هم که میام تو خانواده برتر میخونم که بعضی از دخترهای این جامعه چه ها که نکردن که پسرها دخترها رو قبول ندارن واقعا بیشتر از زندگی نا امید میشم.

نمیدونم بعضی از دخترها چرا شخصیت یه دختر رو به حدی با ناپاکی و بی بند و باری به تزلزل کشوندن که من نوعی خجالت میکشم که یه دخترم، بحث سن و سال هم که میشه پسرها به حدی دخترهای سن بالا رو هیولا میدونن که انگیزه ای برای ادامه زندگی برای آدم نمیمونه.

سوالم اینه؛ منه نوعی چکار کنم، چطوری به زندگیم ادامه بدم که از این کلافگی و سر در گمی نجات پیدا کنم؟

 

 

 

 , اگر مادر پسر با ازدواج مخالف باشد , دعا برای رضایت خانواده دختر برای ازدواج ,   دعای راضی شدن پدر دختر برای ازدواج,  , دعای راضی شدن پدر پسر برای ازدواج ,  ,طلسم برای راضی شدن خانواده پسر ,  , مخالفت شدید خانواده دختر با ازدواج ,  نحوه خواستگاری از پدر دختر , گناه مخالفت با ازدواج